چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت



سلام

بعد مدتی برگشتم به لوزری خودم (این کلمه رو جدید یاد گرفتم)

لوزر هایی که من باهاشون آشنا شدم اینجوی یان:

1. لوزری که هیچ کاری نمی کنه و همش گرفته خوابیده

2. لوزری که میاد تو رزبلاگ و بلاگفا و امثالهم می نویسه در حالی که فرداش امتحان انقلاب داره

3. اونی  که تصمیم گرفته از این وضعیت خلاص شه و می خواد یه کاری کنه ولی متأسفانه یه جاییش نمی ذاره

4. اونی که تصمیم گرفته رشد کنه ولی تها کاری که می کنه لعنت فرستادن به زندگیه

5. اونی که یه چیزایی می دونه ولی هیچ غلطی نمی کنه

6. اونی که با دوستاش میره گل میزنه و هی می خواد ترک کنه ولی رفیقاش نمی ذارن :))

7.اونی که یه کسب و کاری میزنه و تبدیل به لوزر شماره یک میشه

8. همین مورد چهارمه که از شکستش درس عبرت می گیره و آماده شکست ها/پیروزی های بعدی میشه


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

این بار واقعا نمی دونم از کجا باید شروع کنم یا اصن چیو شروع کنم.

کلی کار عقب افتاده دارم ک نمیدونم چرا انجامشون نمیدم. لذا کلی ام زمان دارم که می شینم تو خونه ب در و دیوار نگاه می کنم و به این کارا فکر می کنم.

هی تصمیم می گیرم برم تو نخ انجام دادنشون. منتهی سریع از این فاز جوگیری در میام. بقول شازده کوچولو به خودم میگم: بشاش تو کار.

از یه طرف می بینم این موضع در وضعیت فعلی درست نیست و از یه سمت دارم توش غرق می شم.

لذا ولش کن.

میرم یه گوشه کارو بگیرم تا از وضعیت فعلی در بیام.

عزت زیاد (مثلا ما خیلی کول ایم)


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

قبل از هر چیز بگم بنده بچه یکی از روستا های این شهر کوچیک صد هزار نفری ام و تا حالا تقریبا 5 سال ازعمر پربرکت خودم رو تو خود این شهر گذروندم.

چیزایی که میخوام بگم تو این شهر خیلی خیلی شایعه ولی کساییهم هستن که ازین کارای بد انجام نمی دن، هرچند این خصوصیات واسه خیلی ازمردم گرامی این مملکت هم صدق میکنه؛ لذا این متن رو بدون تعصبب خونید و همه چیز روبه خودتون نگیرید واز دست من شکایت هم نکنید!!(اینم یکی از خصوصیاته)

از کوچکترین واحد اجتماعی شروع می کنم: خانواده

پدر بنا به آموزه های والدین متعصبش سعی داره دین رو به درجاتی به خورد بچه بده (اینم بگم که این شهر یکی از متـــــــــــــدین تــــــــــــــــــرین شهر های جهانه!!! بطوری که جوانانش زیر بار دیــــن کمر خم کردن). به هر صورتی که هست بچه تو سن 20 سالگی 80-70 درصد ازویژگیهای گنــــابادی ها رو پیدا میکنه و از اون موقس که به دید نا امیدی به همه چی نگاه می کنه یا این که به یه آدم آشــغال تبدیل میشه یا یه چیز ترکیبی بین این دوتا. اکثریت به این مورد آخر تبدیل می شن. در این اواخر جوانانی دیده شدن که بی خیالن که بنده به شخصه اطلاعات خاصی در موردشون ندارم جز این که یا احمقن یا خیلی باهوشن و همزمان با دوره و زمونه تغییر می کنن و خلاصه می تونن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون.

-اونی که به همه چی نا امیدانه نگاه می کنه مطمئنن به استرس ناشی از آینده ای مخوف و تاریک دچار میشه و بعد  از اون هم هزار جور بیماری.

خوش بختانه من بابا بالا سرم نبوده ولی فامیلا من رو

به سن کار که می رسی همه برات دنبال پارتی ان و اگه مث من بگی نه همه فامیل تو یه روز زنگ می زنن به گوشیت و فوشت می دن، نصیحتت می کنن، صدا رو بالا می برن، صدا رو پایین میارن، باهات قدم میزنن، باهات ماشین سواری می کنن و در آخر مادرت به گریه میوفته تا بلأخره تسلیم این وضعیت نکبتی شی؛ این افراد می گن: وضعیت مملکت همین دو تاس، پول/پارتی اگه داری و استفاده نکنی یکی از کـــــــــخل ترین و کترین افراد روی زمین هستی. جالب این جاس که هر وقت میری پیششون این ماجرای استفاده نکردن رو می زنن تو سرت. لازمم نیست اینو به زبون بیارن، از تو چشماشون میشه خوند ک چه خبره.

-کلا چیزای نداشته تو تو سرت میزنن.یه روز که پس از چند هفته/ماه حالت خوبه میای خونه و این که علاف و بی کار خواهی موند تو سرت زده میشه با کلی غر زدن و غم و غصه. معمولا هم فکر می کنن ما این وضعیت رو خیلی دوست داریم لذا از بچه های خودشون به عنوان حیوون هایی از قبیل سگ، میمون، گوساله و خر یاد میکنن. در این لحظات احساس می کنی فقط می خوان اشکت رو ببینن.

خصلت خوبشون اینه که آقایی کنن و تو مهمونیا با انگشت به فامیل نشونت ندن که هیچی نداری!!

وارد دانشگاه که میشی اگه رشته های فرشتگان گران قدر (پزشکی و امثالهم) قبول بشی که همه به عنوان الگو بهت نگا میکنن(اون که مشخصه دیگه) ولی وای به حال وقتی که رتبه سال اول کنکورت بشه 48 هزار و سال دوم بشی 27 هزارمثل من تبدیل می شی به یه دانشجوی بهداشت که غالبا خودمونم ب فکر خودمون نیستیم :)) (به شخصه وقتی 2 قدم میرم جلو 4 قدم میام عقب)

فعلا من تو همین مرحله دانشگاهم.معلوم نیس چه بلایی قراره سرم بیاد :)

+این پست به روز نخواهد شد


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

منظورم خانوماست! (قاعدتا نه همه خانوما)

بعععععععععله.

می دونن وقتی کاری باهات دارن و میخوان تو تلگرام ازت بپرسن چه عکسیو واسه پروفایلشون بذارن.بعد می پرسه می تونم ازتون یه سؤال کنم؟؟؟؟

می دونن با ل.اس زدن با بعضی مرد ها میشه خودشونو بالا بکشن (طرف هم کارمنده دانشگاهه هم واسه ارشد می خونه هم استعداد درخشانه!!!)

حتی تو آقایون هم م وارد فوق در بسیاری از موارد صدق می کنه.

جدیدا فهمیدم یه کشش نا خود آگاهی ام به این موضوع دارن؛ طرق زنگ تلگرام زده بود  یه سؤالی برام پیش اومده. کی کلاسن ندارین بهتون زنگ بزنم؟

بنده: فلان ساعت کلاس دارم؛ همین جا بگین دیگه

اون: ممنون. ببخشید مزاحمتون شدم.

من هم اینجوری موندم که وات د قاز؟ ////////:

ازون موقم دیگه تلگرام نزده (:

چیزی که به عینه دیدم اینه که 90 درصد خانوما و 98 درصد آقایون گرامی به ل.اس زدن ارادت خاصی دارنیه ولعیه اشتهای سیری ناپذیر.

به شخصه سعی می کنم این کار رو انجام ندم حتی اگه طرف مقابل مجرد باشه و خودشم بخواد این فرایند رو.دلیلشم این نیس که پسر خوبی ام (!) یا انسانی والا مقام! خیر.دلیلش اینه که از بچگی اینجوری بزرگ شدم؛ واسه خودم قوانینی داشتم و نخواستم تغییری توش ایجاد کنم.بیشتر اوقات نخواستم تغییر کنم در هیچ زمینه ای.الانم 21 سالمه و مث آهو دارم تو منجلاب غرق می شم.

+پی نویس: دارم یه کارایی تو باصطلاح دانشگاه انجام میدم شاید تا آخر تحصیلم یه کم نگرانیمو  درباره آیندم کم کنه.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

توجه توجه: این پست عاشقانه نیست. ز.د بازی هم نیست.  ل.اس هم نیست. ملاقاتیه با من و خانوم پست قبلی.

+پیش نویس: ازون جایی که همیشه به همــــــــه چی شک دارم و بحث رو جنایی می کنم لذا خطاب به اون خانوم میگم: اگه یه زمانی وبلاگمو خوندی نیایی آبروریزی بپا کنی! انسان باش!

خواستم بگم دیدمش صبح. کل ماجرا 2 دیقه هم طول نکشید. ولی واسه من یه عمر بود!

قرار بود ساعت نه و نیم ببینمش. ساعت ک رسید به نه دیگه استرسم شروع شد. دقیقه به دقیقه بیشتر میشد ولی این چیزی نبود که بخوام نگرانش باشم لذا صبحونه مو (صبحونه که چ عرض کنم، نون لواش خالی) یه لقمه زدم و گذاشتم استرسم از طریق عُق زدنام خودشو نشون بده و بره پی کارش. رو صندلی نشستم و منتظر شدم تا اومد.

اول که اومد سمت بُرد کلاسی سرمو انداختم پایین (ک مثلا من حواسم نیست!).یواشکی سرمو بالا آوردم دیدم داره با گوشیش ور میره لذا دوباره سرمو انداختم پایین! (ی په همچین ک.ســـمغزی ام من) سرمو ک بلند کردم دیدم با یه لبخند داره میاد سمتم. اولین کاری ک کردم مستقیم زل زدم تو چشماش وسرمو به نشانه اینکه خودمم(!) ت دادم و بعد با یه لبختد کم رنگ پاشدم برم نزدیکش.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد شال قهوه ایش بود که لامصب خیلی بهش میومد. چیزی که تو صورت سفیـــــــــدش جیغ می زد لباش بود. مث ترم پیش هنوز رژ می زد ولی ایندفه به نظرم رژ خیلی پررنگ تر میومدیه رنگ قرمز روشــــن. بعد سلام و فلان و بهمان داشت می گفت که می خواد یه کتابیو ترجمه کنه حواسم برای اولین بار جوری بود که تونستم چنتا  کارو باهم انجام بدم! هم به حرفاش گوش می دادم هم به لباش نگاه می کردم. به نظرم رسید لباش کوچیک تر از اونی بود که تو ترم پیش دیده بودم. رژش رو به نظرم سرسری کشیده بود جوری که بالای لب بالاییش خالی از رژ بود شایدم به خاطر فرم لبش بود. 

-اگه میشه بعضی جاهای کتاب کمکم کنین واسه ترجمه چون واقعا نا مفهومه.

+حالا اگه جایی مشکل داشتین بفرستین ببینم چیه اول.

-من رفتم پیش استاد ایکس ایشون شما رو پیشنهاد دادن گفتن خیلی واردین و ازین حرفا (در این جا هندوانه زیر بغلم می گذارد)(حس کردم داره این حرفو با یه لحن دیگه ای میگه لحنی با پس زمینه خنده)

+خب باید بدونم سختیش چجوریاس تا بعد بتونم کمکتون کنم.شاید واسه خودمم سخت باشه. اگه  جایی مشکل داشتین بفرستین برام.

صحنه بعدشم تشکر و خدافظی بود.

نمی دونم الان این دو تا خط مکالمه رو چرا تو تلگرام نگفت؟؟؟؟ چرا اصرار داشت رو در رو ببینتم؟

خب چنتا دلیل میتونه داشته باشه (نوسنده در این جا شم کاراگاهی خود را به کار می گیرد):

1. اون ج.ی ندا خانوم ترم پیش بهش گفته که نفطه ضعفم مکالمه با جنس مؤنثه و اینم خواسته سواری بگیره (دقت کنین که بخاطر کمک بهش بهم نمیخواد پولی بده که هیچ، عکس آیدی تلگرامشم ورداشته انگار میخوام تَجَ.لُق کنم با عکسش.)

2. انگیزه خاصی نداشته (که خودمم بعید می دونم؛ زن ها صرفا اینقد ک.سخل نیستن)

3.صرفا اینقد ک.سخل تشریف داره.

4. میخواسته براندازم کنه ببینه تمایلم به همکاری چقدره.

5. صرفا میخواسته بتونه صد درصد راضیم کنه.

+امیدوارم این چیزا بیشتر برام پیش بیاد :)

++این قد این ماجرا انگیزه داد بهم که درسامو ول کردمو نشستم سه ساعت اینجا داستانو جذاب می کنم.

+++نتیجه اخلاقی: سعی کنین لا.س نزنین.گل بدون بو رو  هم جلو دماغ همکار خانومتون نبرید(همکار که چه عرض کنم دو تا دانشجوی خبر نگار بودن). با دخترا سر بحثو باز نکنین مخصوصا اگه دختر متأهل باشه. در این موارد همیشه فک کنین شوهرش کنارش وایساده . لابد میگین چه ربطی داشت به داستان من؟ عرض شود من نمیدونستم  شوهر داره یا نه (اگه داشته باشه واقعا برام ضد حاله.چون دلم میخاد همه دخترا دنیا مال من باشن!) و فک نمی کنم کاریو انجام داده باشم که در حضور شوهرش اون کار رو انجام نمی دادم. اگه می فرمایید به لبش چرا اینقد نگا کردی باید بگم شمام اگه جای من بودین نگاهتون می لغزید روی لبای خوشگلش ک.یریا :)

شب خوش


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

حوصله مقدمه چینی ندارم.

یه دختره سن بالا که انفاقن کارشناسی ناپیوسته رشته خودمونو می خونه قرار بود برم دانشگاه همو ببینیم واسه ترجمه یه کتاب زبان. ازون جایی که بنده خیلی به دخترا عادت دارم(!) که اونجور دختر خوش سیمایی ازم کمک خواسته و خلاصه خیـــــــــــــــــــــــــــــلی خیالبافی و

هیچی دیگه روز بعد گفت نمی تونم بیام و بذار واسه فردا.فرداش (که همین امروز باشه) هم عصن پی ام نفرمودند.

منم اول خودمو فوش کش کردم هم این ک.س خل که منو مسخره خودش کرده. هر چند الانم منتظرم پی ام بده! می دونین که منظورم زد بازی نیس.فقط دلتنگم. دلتنگ چی؟؟؟ خب معلومه دیگه! نمیدونم.(شایدم خیلی چیزا)

نتیجه اخلاقی: کلا آدم بی جنبه ای ام.هر کی میاد سمتم فکر و خیال میاد به سرم (البته اینم بگم ک هیچوقت عملیش نکردم جز یه بار که باید به پستای اول سایت مراجعه کنین). کلا هر دختریو می بینم ک راه میره فک می کنم *.صه هر پسری ام راه میره فک می کنم معامله اس! لذا از همین تریبون تشکر می کنم از تمامی دست اندرکارانی که منو به سمت این دیدگاه مادرق.حبگانه سوق دادن.خاااا.ار.تونو تک تک.

داستان شخمی دوم اینکه به 99 درصد اساتید دانشگاه به هیچ وجه اعتماد نکنین.زندگی جوونای مملکتو همینام ب نوبه خودشون ب گند کشیدن و در عین حال پولشو گرفتن! ولی به قول دکتر پروفسور: همــــــــیــــــــن که هســــــــــــــــــت.

داستان سوم اینکه از تابستون امسال یه حسی درونم بیدار شده که هر جا میرم همراهمه. بعضی شبا  اود می کنه و باعث میشه به خودمو این زندگیم کل شب لعنت بفرستم. باعث میشه یه حسی از سرم شروع بشع و همون جا چنتا دور بزنه کل مغزمو بعدش بیاد پایین تر تو گلوم یه غده ایجاد کنه بعدش بیاد به معدمو اونجا پیچ و تابای زیادی بخورهباعث میشه آرومممممممممم قدم وردارمباعث میشه دستام بلرزهباعث میشه دیگه نخوام بخندم یا حرف بزنمباعث میشه وقتی چرت گفتم تو دفترم ریز بنویسم دنت تاک.

پی نویس: زیاد حوصله ندارم واسه خودم چیز میز بنویسم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

حالا همه چی بستگی به این داره که چه اتفاقی بیفته

اگه اتفاق بدی بیفته از زندگی خدافظی می کنم (یه کم همت می خواد)

نه داداش خــدا واسه من بزرگ نیس

تا یه روز خواستم خوش باشم تا دسته .

همیشه این کارو تکرار می کنه

هر دفعه ام فوش خـــ.ار مادر بهش میدم بلکه به نمه کمتر به ما فرو کنه(که 98  درصد جواب نداداه تا حالا)

خوشی به من نیومده

خودمم نمیرم دنبالش

همیشه سعی کردم با بقیه خوب باشم ولی حدود خودمو اون کـــــــکشی که باهاش طرفم رو رعایت کنم

همیشه از نوجوونیم یه ماسک اخم رو صورتم گذاشتم که الان دیگه بخشی از وجودم شده. ولی با هم کلاسا بازم می خندم.

کلا آدم کــــصخل و کرسی شری ام ولی کــ.صخلا رو زیاد دوس ندارم.

دیگه دوس ندارم زندگی کنم ولی جرئت کشتن خودمم ندارم.

+زندگی کوتاهه نباس غصه خورد؟؟؟

خدا وکیلی؟

فک کردی با چی طرفی؟؟؟


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تا حالا شده مادرت یه چیزیو بفهمه ک بد تر از سیگار کشیدنته؟

چن دیقه پیش این اتفاق افتاد و اکنون بنده جزء ب ف.اک رفتگانم.

علاوه بر شخمی بودن تابستون و نبود کار و غر غرای اطرافیان و نبود آینده، اینم باید پاسخگو باشم.

چنتا قرص برداشت و رفت.

نکنه کار دست خودش بده؟ نکنه بیاد منو ب ف.اک بده؟ نکنه بیاد و هیچی نگه؟ نکنه بیاد و فقط نیگام کنه؟ نکنه ک.یر تو این زندگی؟

باو کثافت چیکار کردی با نسل ما (خطاب به فرد)

پاشم برم خودمو بکشم.

نتونستم

نتونستم

نتونستم

نتونستم

نتونستم

تیغو گذاشتم رو دستم ولی.

د لامصب بزن تیغو

بکش لامصب بکش.

همش این میاد تو ذهنم "به چیزایی که داری فک کن!!"

باو ولمون کن تو رو حضرت عباس

اینجا فقط حرف زدنه که مفته؛ این کارا جنم می خواد.َآخه تو جنم داری آشغال؟

+خــار هرکی بگه چ.س تاله اس این پست (احیانا مادرشم همین طور)


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ما موندیم و یه مشت خاطره  کــــــــسشر

همین الان بعد تماشای یه فیلم نه چندان جالب(در خانه تنهایم: اسم فیلمش نیست، وضعیت منه)، می خواستم برم بخوابم یهو یادم اومد صبح باید ساعت 5 بیدار شم برم زیر دوش سرد (حامام مون خرابه)

به ناگاه، ذهن مریضم برگشت به چند سال پیش؛ تنها بودم خونه نمی دونم جریان چی بود ولی شب قبلش به میم گفته بودم صبح زنگ بزنه از خواب بیدارم کنه (اسمش تو پستای بچه گونه اول وبلاگ هست!)

ولی لامصب چه کیفی داشت آدم صبحشو با اون صدا شروع کنه.

هرچند که خودم یه ربع قبلش بیدار شده بودم و قلبم اومده بود تو دهنم از استرس زنگ زدنش :))

من خیلی سادم حاجی خیلی ساده؛ با همین چیزای ساده گریه ام می گیره و میرم تو فاز خودم.

پی نویس: #غلط_کرده هر کی گفته مرد نباید گریه کنه (ناموسن ر**ن تو زندگیمون با این اراجیف و ضرب المثلای شــــخمی شون)

پی نویس 2: دارم  میرم مسافرت زورکی.تا بیست و یکم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

-من: پسر خیلی بده. آدم غصه میخوره که الان 22 ساله عمر کردم هنوز یه کنسرت مث کوئین،30 سکندز یا لینکین پارک و این جور چیزا نرفتم. در واقع هیچ کنسرتی شرکت نکردم.

+دوستم یا یه لبخند تلخ: میدونی سوزش چیه؟ 

 من به پشماش زل میزنم (چشماش! اینم شد کیبورد آخه؟ یه پست مفهومی خواستم بذارم ک ب فـــــــاک رفت)

+این جاش سوز داره که شاید تا آخز عمرت هم نتونی شرکت کنی.

منم یه سر ت میدم و به زمین خیره میشم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

تو این چند سال واقعا به این مثل اعتقاد پیدا کردم.

داخل ترمینال منتظر اتوبوس نشسته بودیم یه پرایدیه رد شد که عقبش یه زنه نشسته بود. اون صحنه نتونستم تشخیصش بدم.

متأسفانه یهو یکی وارد شد و خواهرم بم گفت عه!!!میمممممممممم. یه بوس و تف مالی نصیب آبجیه و بچش شد نصیب منم یه سلام و احوالپرسی با یه لبخند بسیار مسخره که خاص هم شهریای خودمونه.

پی نویس: مسافرت شروع شده.تا اینجاش که یه کارواش دیدیم و یه خونه عروسبقیه شم تو خونه خسبیدیم :)

پی نویس۲:دلم می خواد هر چی زودتر برگردم ولی دو جنبه داره برام؛ از یه طرف ازین جا خلاص میشم از یه طرف دیگه باید برم سر کاری که علاقه ای بهش ندارم تا تابستونم تموم شه.واقعا تف بش :)

+یه کم میخوام زندگیمو بهبود بدم. امیدوارم موفق شم.  


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

عنوانو ناموسا نگا.اوج هنریِ من

این جریان عروسی یه چند وقته تو گوشیم باد کرده مونده رو دستم.گفتم امشب خلاص شماز دستش دیگه.

عروسی اول:

قبل عروسی:یه هفته تو خونه خاله افتاده بودم ترکای سقفو به هم وصل میکردم وسیگارکشیدن شوهر ک.سخلشو نگاه می کردمهم چنین جو گیری دوباره درمن شعله ور شده بود نشسته بودم در تماشای آقای مهـــــــندس ماهان تیموری.(عصن یه وضی)

روز عروسی: خواهر دوماد لنزای شخمی شو میخواست.هیشکی نبود ببردش بجز من و بابای ***شش.نتیجه این شد که من بردمش؛ منم که ماشالا *س دستم هنوز. موقع دنده عقب یه صدایی اومد به ماشین عقبی نگاه کردم دیدم بغلش بدجور رفته تو.فک کردم بهش زدم و سریعا محل سانحه رو ترک کردم. الانم هنوز نمی  دونم ک زدم یا نزدم. ولی صبح عروسی واسم زهر مار شد.همش به تصادف فکرمیکردم که اگه یارو پلاکو ورداشته باشه بفا.ک می رم.
اوج داستان: هرجا  نگاه میکنم صورت های شاده.زل می زنم بهشون منتهی فقط زل زدم و نمی دونم دارم ب چی نگا می کنم. بعد یهو چشمم به مردای دیگه میوفته که اونام مثل مندارن به جمعیت در حال رقص نگاه می کنن و یه ژست خاص مث من گرفتن. لذا این فکر که آدم خاصی هستم کلا از بین رفت.

با یه نمه سرکوفتی که بعدا خوردم برا 17 همین بار فهمیدم منم مث این آدمای ب ظاهر شاد لوزری بیش نیستم.

عروسی دوم:
حوصله ندارم بگمفقط اینکه کله گوسفند قربونیو جلوی خانواده عروس یدم :)) رفتم گذاشتم تو ماشین. دمشون گرم.هیچی ب روم نیاوردن.

ولی هر وقت بهش فکر می کنم می بینم شدم فقط بخاطر حرف یه احمق!


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

ترم شیش دانشگاهو تموم کردم و قراره از آخرای شهریور برم کارآموزی.

از اونجایی که رشتم پزشکی و اون بالا بالا ها نیست با کارشناسی ای که بگیرم یا باید برم شرکتی کارکنم با ماهی یک و پونصد که جلو سگ بندازی ورنمی داره (هرکی اینقد درامدشه می دونه دارم چی میگم) یا برم دنبال پارتی بازی و استخدام دولتی که الان طرح نمی گیرن چ برسه به استخدام دولتی.یا می تونم برم شرکت خصوصی که فکر نمیکنم جایی رشته منو بخواد

لذا تصمیم گرفتم ارشد بخونم

ماشالا چقدر منبع داره.4 تاکتاب گرفتم هر روز -به جز جمعه ها- دارم 5 صفحه میخونم. یه سری مشکلاتی دارم که نمی ذارن برم جلو:

-رویکرد جهارشاخ مدار

این رویکرد تو همه آدم ها هست.به این معنیه که قبل کارایی که انجام می دی فکر نمی کنی (مث خود.ا.رض.ا.ی.ی!!!) بعد که مهلت انجام کار تموم میشه میگی ای دل غاقل. بفنا رفتم. البته گاهی وقتام جو گیر میشی چند روز میزنی تو دلِ کار ولی بعدش دیگه انگیزت از بین میره و یهگوشه میفتی.

-ترس از آینده نامعلوم این ارشد

یکی از اهداف مهمم از ارشد خوندن اینه که برم تهران.معلومه.فرصت پیشرفت بیشتره.منظورم از آینده نامعلوم:

•وضعیت کاری رشته بعد فارغ التحصیلی

•از این رشته می تونم یه شاخه کارآفرینی/استارتاپ برای خودم بزنم یا نه؟؟ در طی تحصیلم واسه ادامه مباحث کارآفرینیم کاریمی تونم کنم یا نه؟؟

•مهم تر از همه: اصلا می تونم جزء دو نفر برتر کشوری بشم یا مثل کنکور گذشته گند میزنم به همه چیز؟؟

    ♦اگه این اتفاق بیوفته رسما گند می زنم به کل زندگیم. اینه که بهم استرس وارد میکنهسر کوفت زدن اطرافیانه که بهم استرس وارد می کنه.این که بعد این همه برنامه ریزی نتونم هیچ غلطی کنم.این که بشم یه سیستم پر تلاش ولی نا کارآمد وغیر اثر بخش.

راستش شماره یکی از بچه های ارشد دانشگاه تهران رو گیر آوردم ولی به خاطر موردِ بعدی، بهش زنگ نزدم هنوز

-ترس شخصیتم از بیرون اومدن از لاک دفاعی

•مارک مانسون تو یکی از پیج هاش میگفت یه چیزی تو وجود همه آدم هاست که نمی خواد تغییر ایجاد بشه.دلش می خواد همیشه تو یه حالتی بمونه و خوش باشه.این حالت رو گاهی اوقات به شدت احساس می کنم.

-با شروع کارآموزی ها تعداد ساعتیکه می خوام درس بخونم نصف میشه.یعنی ب گ.ای سگ میرم. الان دارم 5 صفحه از 4 کتاب روزی می خونم اون موقع میخوامچه غلطی کنم؟؟

پی نویس:دو  ساعت دیگه عازم مشهدم.یهویی پیش اومد. فردا بر میگردم.


چــــــــــــــــــــرت و پـــــــــــــــــــــــــــــرت

آخرین جستجو ها

ایران بلاگ خرید اینترنتی ویدئوپروژکتور مدلT16 plus แทงบอลออนไลน์ ครบวงจร ไม่มีขั้นต่ำ สมัครง่าย รับโบนัสฟรีทันที نارنجستان : واقع در جلفا، منطقه آزاد ارس فروش تردمیل ارزان قیمت پنل پیامک هر چی که بخوای دانلود فیلم جدید بهترین خدمات برش لیزر معرفی کالا فروشگاهی